گل‌های سرخ و بلبلان: در جست‌وجوی آنارشیسم سنّتی در ایران

سال ۱۹۷۱ بود. بعد از دو سال آوارگی در مسیر موسوم به «راه هیپی» در هند و پاکستان، زمستانی تنگ‌دست در افغانستان، و چند ماه در مهِ تریاکِ کویته، پایتخت بلوچستان پاکستان، که نهایتاً به حمله‌ای تب‌آلود و توهم‌زا از مالاریای روده‌ای انجامید، ظاهرِ من قطعاً چیز دندان‌گیری نبود برای چشمِ جنابِ کنسولِ ایران.

ساختمان کنسولگری، جعبه‌ای بتنی بود در حاشیه‌ای بی‌روح و تازه‌ساز از شهر، که گویی جز من و جنابِ کنسول، سکنه‌ی دیگری نداشت. مردی بود کوتاه‌قامت، ترش‌رو، با کت‌وشلواری رسمی، که انگار تمام مأموریتش در آن لحظه خلاصه شده بود به آزار دادن من. با حالتی خشک و مشکوک سعی می‌کرد قانعم کند که به‌جای ویزای توریستی سه‌ماهه، همان ویزای عبور ۱۴روزه را بگیرم. انگار چیزی در من بدگمانش کرده بود.

راستش حق هم داشت. همین اواخر عملاً از هند و افغانستان بیرونم انداخته بودند. و لابد از نگاه او، من ولگردی بی‌پول بودم، که انصافاً تصور نادرستی هم نبود. مدام تکرار می‌کرد: «چرا می‌خوای بیای کشور من؟» آن‌قدر خسته و بی‌حوصله بودم که حتی زورم نیامد دروغی سر هم کنم. با لحنی بی‌رمق گفتم: «خب… می‌دونید، من به تصوف علاقه دارم.» اخم‌هایش در هم رفت. با حالتی میان تمسخر و ناباوری گفت: «تصوف؟! اصلاً می‌دونی تصوف یعنی چی؟»

«به‌قدر کافی می‌دونم که بخوام بیشتر بدونم. چند تا صوفی که تو هند دیدم، گفتن باید بری ایران… پس…»

دانلود مقاله

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *