هفت شبِ کرایهکرده تو این تابوت، سندی. هتل نیو رز. چقدر حالا دلم هواتو کرده. گاهی به خیالت میزنم. بازبازیش میکنم بس کند و شیرین و پست، کموبیش میتونم لمسش کنم. گهگاه اسلحهی اتوماتیک کوچولوتو از کیفم درمیارم، شستمو نرم روش میکشم، کرومِ بدردنخور. چینی. ۲۲، کالیبرش عریضتر از مردمکهای گشادهی چشمایِ ناپدیدت نیست. فاکس حالا مرده، سندی. فاکس گفتم فراموشت کنم. فاکس رو تکیهداده به بار بالشتکدوزیشدهی تو سالن تاریک یه هتل سنگاپوری به یاد میارم، خیابون بنکوولِن، دستاش ساحات نفوذِ مختلفی رو رسم میکردند، جاروجنجالهای مالی(درونی)، چرخشِ شغلی بخصوص، نقطه ضعفی که با مشورت و فکر چندین باره بهش رسیده بود. فاکس تو رأس امور جنگ جمجمهها بود، یه دلّال تو پلزنیهای شراکتی/جمعی.اون تو جنگ و دعواهای/درگریهای مخفیانهیِ زایباتسوس یه سرباز بود؛ شرکتِ سهامی چندملیتیئی که بر کل نظامهای اقتصاد نظارت داشت. میبینم فاکس نیشش تا بناگوش باز شده و، تند تند حرف میزنه، بعد با یه سر تکون دادن قمارمو تویِ شرکتهایِ اسپیونیج از بازی کنار انداخت. مرز، میگفت باید مرز رو پیدا کرد. وادارت میکرد حروفش تو ذهنت نقش ببنده. اون مرز جام مقدس فاکس بود، جزء ذاتیِ استعدادِ پاک بشری، غیرقابلانتقال و غیرموروثی، محبوس تو کاسهی سرِ بهترین محققان پژوهشی دنیا. فاکس میگفت مرز رو نمیشه رو کاغذ آورد، تو فلاپی دیسک هم چپونده نمیشد. پول تو پناهندههای جمعی بود. فاکس مهرهی مار داشت، سادگیِ کت و شلوارِ مشکیِ فرانسوی کنار فُکُلِ پسرونهش یه سر و گردن بالاتر از جایی بود که توش بود. هیچوقت نحوهی ضایع شدن این تأثیر رو وقت بلند شدنش از پای بار دوس نداشتم، کتف چپش تو جهتی/زاویهئی یکوری بود که هیچ خیاطِ فرانسویئی قادر به پوشوندنش نبود. یه بنده خدایی تو برن با تاکسی زیرش گرفته بود و، هیچکس درست نمیدونست چطور دوباره سر همش کنه. گمونم به این خاطر باهاش رفتم که گفت عقبِ اون مرز ست. بعد از این بود که یه جایی اون بیرون، تو مسیرمون برا پیدا کردنِ مرز، تو رو پیدا کردم سندی.~