مُ دهانش را میآورد نزدیک گوشم ولی انگار آنقدری هم برایش اهمیت ندارد که کاکایی بشنود یا نشنود میگوید: «نمیتونی بهش بگی تندتر بیاد؟» پایین پایم را نگاه میکنم کاکایی با پرشهای کوتاه و کمدامنه کنار ما راه میآید پنجههای زردش که به آسفالت میخورد صدای چِک چِک خفیفی میدهد، نوکش رو به بالاست و تلاش میکند همپای ما راه بیاید، به مُ گفتم نمیفهمی احترام ما را نگه میدارد وگرنه میتوانست بالای سرمان پرواز کند، مُ جزو گروه جوانان شش آوریل مصر است، بوده، به نظر خودش هنوز هم هست، موهایش را آفرو میبافد و رپ عربی میخواند، چند سال پیش در تظاهرات مسجد رابعه عدویه دستگیر میشود و میافتد زندان، چه اسم آشنایی برای ما، رابعهی عدویه. مُ کتابی که همیشه همراه دارد را گیر میدهد زیر بغلش و میگوید : «خب بگو بپره ، بال داره برای پریدن، به کسی هم بر نمیخوره، بهتر از اینه که مجبور باشیم سلانه سلانه راه بریم مثِ علافای بیهدف»، علافهای بیهدف را که گفته بود دستش را پرانده بود سمت ردیفِ ماها : من و نِدال و جان و ماندل و راپونزل و روی راپونزل لحظهای مکث کرده بود، از همان اول موافق نبود راپونزل عضو گروه باشد، ما می دانیم مشکل م با راپونزل این نیست که زن است یا بلوک شرقیست یا رقاص است مشکل این است که راپونزل خون گریه میکند، نه به معنای استعاریاش بلکه واقعا خون گریه میکند حتا وقتی گرد و خاک توی چشمش برود و یا از شدت خنده اشک از چشمانش سرازیر شود آنوقت به پهنای صورتش خون میریزد به نظرِ مُ این خون گریستن زیادی سمبولیک است موقعیت ما را دراماتیک و جهتدار میکند، گفتم بهتر نیست خودت به کاکایی بگویی پر بزند استقبال هم میکند قطعا خودش هم راحتتر است که به جای این بپر بپر کردنهای رقتبار بالای سرمان پرواز کند. همیشه بعد از هر حرفی که میزنم به چهرهام دقیق میشود انگار بخواهد مطمئن شود حرفی که زدم جدی است یا طعنه.
هشت داستان کوتاه دیگر از این نویسنده را اینجا بخوانید