دنیل وارن اسمیت ، استاد دپارتمان فلسفه در دانشگاه پردو است که مقالات زیادی در مورد فلسفه معاصر منتشر کرده است. او مترجم ژیل دلوز فرانسیس بیکن: منطق احساس، مقالات انتقادی و بالینی (با مایکل آ. گرکو)، و همچنین نیچه و دایره باطل پیر کلوسوفسکی و اختراع علم مدرن اثر ایزابل استنگر است. او همچنین با هنری سامرز هال، سردبیرِ نشریهی کمبریجِ راهنمای دلوز است. همچنین، کتاب مقالات او درباره دلوز توسط انتشارات دانشگاه ادینبورگ در سال 2012 منتشر شد.
در سال 1974، ریموند رویر، فیلسوف علم فرانسوی (1902-1987) کتابی تحت عنوان عرفان پرینستون: دانشمندان در جستجوی یک دین را منتشر کرد که ظاهراً ایدههای باطنی گروهی تأثیرگذار اما مخفی از دانشمندان را که در چندین دانشگاه معتبر آمریکایی در دهههای 1960 و 1970 کار میکردند را ارائه میداد. رویر اختراع گروهی خیالی از متفکران عرفانی را ابداع کرده بود که در پرینستون و جاهای دیگر کار میکردند تا ایدههای خود را ارائه و آنها را برای عموم گستردهتر مردم در دسترس قرار دهد، و دیدگاه جدیدی در علم و بیان جدیدی از رابطه بین ماده و ذهن ارائه کرد. این نیرنگ به موفقیتی بینظیر بدل شد: کتاب بلافاصله به پرفروشترینهای حوزه چاپ رسید و رسانههای فرانسوی رویر را به نام شهری در شرق فرانسه که رویر بیشتر عمر خود را در آن گذرانده بود، «فرزانهی نانسی» نامیدند.
اگر «عرفان پرینستون» به رویر تحسین عمومی میداد که تا آن زمان نصیبش نشده بود، با این وجود، او قبلاً از یک حرفه آکادمیک درخشان و تا حدودی خاص مشعوف بود. او در مدرسه معتبر École Normale Supérieure در پاریس آموزش دیده و بالاترین نمره را در امتحان agregation در سال 1924 در فلسفه دریافت کرده بود. او که در طول جنگ جهانی دوم بسیج شده بود، از سال 1940 تا 1944 در اردوگاه Oflag XVII-A در آلمان اسیر جنگی بود و در آنجا کتاب تأثیرگذار خود با نام عناصر روانشناسی زیستشناختی را نوشت. در سال 1947، او به عنوان استاد فلسفه در دانشگاه نانسی منصوب شد و تا زمان بازنشستگی در سال 1972 در آنجا تدریس کرد. او پیشنهاد نقل مکان به سوربن را رد کرد و ترجیح داد در منطقه مورد علاقه خود Lorraine جایی که با دانشمندان متعددی ارتباط داشت، بماند. آخرین کتاب او، رویانزایی جهان و خدای خاموش، پس از مرگش در سال 2013 منتشر شد. رویر در چهار دهه فعالیت فعال خود، بیش از بیست کتاب منتشر کرد و آثار او تأثیر تعیین کننده ای بر متفکران متنوعی مانند ژُرژ کُنگیلهُم، ژیلبر سیموندون و ژیل دلوز گذاشت. در تمام طول این مدت، او متفکری منحصر به فرد باقی ماند که از جریان های متداول تفکر فرانسوی قرن بیستم مانند برگسونیسم، پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیسم، مارکسیسم، ساختارگرایی جدا بود.
بدون شک این استقلال شدید رویر نوعی خلاف جهت آب شنا کردن بود که کار او را در ابهام اولیه قرار داد – علیرغم موفقیت کتاب عرفان پرینستون، در پایان قرن، همه آثار او چاپ نشدند. با این حال، در چند سال گذشته، علاقه دوباره به کار رویر افزایش یافته است. در سال 2012، Presses Universitaires de France (PUF) کتاب نوفرجامگرایی (1952) رویر را که بسیاری آن را شاهکار او میدانند، دوباره منتشر کرد. این نسخه مجددا در سریال تأثیرگذار MétaphysiqueS PUF ظاهر شد که توسط نسل جدیدی از فیلسوفان جوان فرانسوی – اِلی دورن، پاتریس مانیگلیه، کوئنتین مِیاسو و دیوید رابوئا[1] مورد ویرایش قرار گرفت. در سال 2014، نوفرجامگرایی در آزمون تجمیع فرانسه در فلسفه گنجانده شد و به عنوان یک متن نیمه متعارف شناخته شد و در سال 2016 انتشارات دانشگاه مینه سوتا این کتاب را با ترجمه انگلیسی عالی توسط آلیوشا ادلبی[2] منتشر کرد. مطمئناً یکی از عوامل اصلی محرک این احیا، کار ژیل دلوز است که عمیقاً تحت تأثیر رویر قرار گرفت و به ویژه به نوفرجامگرایی و پیدایش اشکال زنده (1958) اشارات مکرر کرد. از این رو انتشار ترجمه ادلبی اهمیتی دوچندان دارد، زیرا نه تنها به محققان اجازه می دهد تا بدهی دلوز به رویر را بررسی کنند، بلکه امیدواریم رویر را به جایگاه شایسته خود به عنوان یکی از مهم ترین فیلسوفان علم فرانسوی قرن بیستم بازگرداند.
دلوز همیشه اصرار داشت که قدرت یک فلسفه را باید با مفاهیمی که خلق می کند و مجموعه جدیدی از تقسیم بندی ها که این مفاهیم بر اشیا و کنشها تحمیل می کنند، سنجید. این مسئله مطمئناً در مورد آثار رویر و به ویژه نوفرجامگرایی صادق است. به جای تمایز بین آلی(اندامگانمند) و معدنی(نااندامگانمند)، رویر تمایز جدیدی را پیشنهاد می کند که هر دو حوزه را در بر می گیرد: تمایز بین اشکال مطلق (موجودات منفرد)، از یک سو، و ساختارهای مولی (پدیده های کل یا جرم)، از سوی دیگر. اشکال مطلق شامل مولکولها، ویروسها، سلولها، رویانها و مغزها میشود، در حالی که ساختارهای مولی مجموعههای آماری این اشکال منفرد مانند ابرها، گازها، گروهها، یا سازندهای زمینشناختی هستند. این تمایز به نوبه خود مستلزم توزیع جدیدی از علوم است، زیرا علوم اولیه آنهایی هستند که به صورت های مطلق می پردازند، در حالی که علومی که فقط افراد را از جنبه مولی یا آماری آنها مطالعه می کنند به وضعیت ثانویه تنزل داده می شوند.
برای رویر، مانند برگسون و دلوز، نقش فلسفه ایجاد متافیزیکی مناسب برای علم معاصر بود. با این حال، رویر پیشنهاد کرد که دو گرایش وجود دارد که تمایل به خنثی کردن این پروژه را دارند: ما تمایل داریم ماهیت موجودات فیزیکی را از طریق احساسات بصری یا فعالیت های انسانی (اصول فنی) تفسیر کنیم (NF 143). از یک طرف، “مشاهده” یک جسم فیزیکی راه دیگری برای گفتن این است که شبکیه چشم (یا یک صفحه عکاسی، یا یک قطعه دیگر از تجهیزات آزمایشگاهی) محل برخورد فوتون های ساطع شده از جسم است. اما مشاهده لزوماً به ما شناختی از شی نمی دهد. به زبان ساده، من می توانم ظاهر دایره ای یک سحابی، یک رنگین کمان، یک کره فلزی جامد، یک حباب صابون، یا یک آمیب در حال استراحت را مشاهده کنم، اما حالت های داخلی “پیوند” در هر یک از این موارد بسیار متفاوت است. بنابراین وظیفه متافیزیک «تبدیل مشاهدات علمی به دانش پیوندها [رابط]» است (224؛ ر.ک. 104).
از سوی دیگر، و شاید موذیانه تر، ما تمایل داریم که طبیعت را از منشور مصنوعات فنی خود تفسیر کنیم. «مکانیسم» قرن هفدهم طبیعت را از طریق مقایسه با «عملکرد» (8-147) ماشینهای مکانیکی مانند ساعت، اهرم یا قرقره تفسیر میکرد. امروزه بسیاری از مردم به ماشینهای اطلاعاتی (رایانهها) به عنوان مدلهایی برای ذهن متوسل میشوند: مغز سختافزار است و ذهن نرمافزار است که برنامههای مختلف را در اشکال مختلف اجرا میکند. ژنتیک و کشف DNA همزمان با رایانه پدید آمدند (هر دو اطلاعاتی هستند) و در ذهن عمومی وقتی کسی میگوید چیزی «ژنتیکی» است، عموماً به این معنی است که «از پیش برنامهریزی شده است». از نظر رویر فاجعه آمیزترین جذابیت مربوط به “بلوک های ساختمانی” یا “آجرهای” جهان است (141): از آنجایی که ما ساختمان های پیچیده خود را از آجرهای ساده می سازیم، تصور می کنیم که جهان، با تمام پیچیدگی هایش،به همین ترتیب باید از بلوکهای ساختمانی ساده، مانند اتمها یا ذرات ساخته شود – یکی از دلایلی که فیزیک هنوز گاهی اوقات به عنوان ابتداییترین علوم معرفی میشود همین است. “ما همچنان به یک تعریف ضعیف اولیه از مولکول و بُن” با پیشفرضهای همزمان آن یعنی کاهش و تجزیه و تحلیل اعتقاد داریم (155).
از نظر رویر، این دید از جهان – که یک ساختار چند سطحی در سطوح بالاتر، از یک طبقه همکف که به تنهایی جامد است شکل میگیرد – دیگر قابل دوام نیست (141). به عنوان راهی برای نزدیک شدن به رویر، ممکن است توجه کنیم که دلوز، در سمیناری درباره اسپینوزا، استدلال کرده بود که در تحلیل ماده،سه احتمال برای تعیین اینکه چه چیزی «سادهترین» بدن را تشکیل میدهد وجود دارد: متناهی، نامعین و بیکران. رویکرد متناهی، که از زمان اپیکور و لوکرتیوس الهامبخش اتمیسم بوده است، معتقد است که تجزیه و تحلیل ماده لزوماً به حدی میرسد و این حد، اتم یا ذره (ساختمان) است. در مقابل، رویکرد نامعین اصرار دارد که، صرف نظر از اینکه تحلیل تا چه اندازه پیش میرود، وضعیتی که به آن میرسد همیشه میتواند به نوبه خود تجزیه و تحلیل و تقسیمبندی شود – به عبارت دیگر، هیچ وضعیت نهایی یا غایی (بازگشت نامعین) وجود ندارد. با این حال، دیدگاه بیکرانگی کنشمند، به نبردی مضاعف علیه متناهی و نامعین دلالت دارد. در مقایسه با امر نامعین، اصرار میشود که در واقع شرایط نهایی یا غایییی وجود دارد که دیگر نمی توان آنها را تقسیم کرد، اما در مقایسه با متناهی، اصرار میشود که این عبارات نهایی در واقع کثرت های نامتناهی هستند که بدون تغییر ماهیت آنها نمی توان بیشتر تقسیمشان کرد. به عبارت دیگر، نمی توان با وضعیتهای اسپینوزیستی از یک بدن ساده به گونه ای صحبت کرد که گویی یک آجر یا یک بلوک ساختمانی است. بلکه ساده ترین اجسام در طبیعت خود بسگانگیهای بیکراناند.
رویر موضعی مشابه در نوفرجامگرایی اتخاذ می کند. او میگوید «سادهترین» وضعیتها در طبیعت، صورتهای مطلق هستند و مفاهیمی که او در نوفرجامگرایی فرموله میکند، هرکدام نشاندهنده جنبهای جداییناپذیر از چنین اشکالی است. شکل مطلق حوزه یا کثرتی در شکلگیری پایدار است که دارای یک وحدت تقلیلناپذیر است – یک «با هم بودگی» (107) – که مشخصه آن یک بررسی نابُعدمند یا مطلق [survol absolu] از خود (94) است، که پیوندهای ناجایگزیده را بین اجزای تشکیل دهنده خود، با مناطق همپوشانی [بازیابی] یا نامعین خود ایجاد می کند (108). رویر شکلهای مطلق را از ساختارهای مولی که ترکیبات آماری و ثانویه این اشکال مطلق هستند متمایز می کند. اشکال مطلق شامل مولکول ها، ویروس ها، جنین ها، اندامگانها، آگاهی و فرهنگ (ترفندهای بیرونی و نمادسازی) است. ساختارهای مولی شامل، به عنوان مثال، ابرها یا گازها، ترکیبی از مولکول های منفرد، سازندهای سنگِ آهک رسوبی، مجموعه ای از نرم تنان منفرد(143)، یا انبوهی از انسان ها، که مجموعه ای از آگاهی های فردی هستند (84) می شود. این تمایز به نوبه خود مستلزم توزیع جدیدی از علوم است: علوم اولیه آنهایی هستند که بر اشکال مطلق تمرکز دارند، در حالی که علوم ثانویه آنهایی هستند که فقط افراد را از جنبه مولی یا آماری آنها مطالعه می کنند.
دلوز، رویر را «جدیدترین شاگردان بزرگ لایبنیتس» نامید، زیرا صورتهای مطلق او جانشین مونادهای لایبنیتس هستند، اگرچه رویر آنها را کاملاً متفاوت تصور میکند، و نوفرجامگرایی مملو از تحلیلهای نافذ انواع مختلف صورتهای مطلق است. به عنوان مثال، یک مولکول آب را در نظر بگیرید. این کافی نیست که بگوییم آب از دو اتم هیدروژن و یک اتم اکسیژن تشکیل شده است، زیرا مولکول با ناحیه ای از بررسی مطلق مشخص می شود که در آن روابط داخلی یا پیوندهای بین اتم ها ناجایگزیده می شود (156) و عناصر درون سیستم فردیت خود را از دست می دهند (106). صحبت از حوزه سنجشِ مطلق، صحبت از حوزه پیوندهای درونی است. رویر می نویسد: «اگر هیچ منطقه ای از همپوشانی وجود نداشت، اصلاً هیچ مولکولی وجود نداشت» (108). همین امر در مورد اتم ها نیز صدق می کند، که کمتر از مولکول های پیچیده تر حوزه های سنجش و کنشوری مطلق نیستند. رویر اشاره می کند که فیزیک کوانتوم(چَندایی) پیشاپیش اتمِ ماده را با یک کوانتومِ(چَنداییی) کُنِش جایگزین کرده بود (161). ایده قدیمی این بود که اولاً یک قطعهی ماده همان چیزی است که هست، و سپس، چون از طبیعت دائمی و تغییرناپذیر برخوردار است، در مناسبت های مختلف به طرق مختلف عمل می کند. در مفهوم جدید، آنچه اتم است همان «انجام دادن آنچه انجام می دهد» است (148). در زبان رویر، اتم یک دیسش است و نه یک کنشوری: «اتم یک ساز و کار کاملاً سرهمبندی شده نیست که کنش کند. این یک کنشگری بیدرنگ است، پیوسته در حال «دیسِشِ خود» در «ریتم طولانی مدت مشخصی از کنشگریها» است (147، 149).
همین امر حتی در مورد سادهترین موجود زنده نیز صدق میکند، که «هرگز «کاملاً سرهمبندی شده» نیست. هرگز نمی تواند خود را به کنشوری محدود کند، بی وقفه «خود را میدیسانَد» (147). رویر خاطرنشان می کند که هر سلول باید یک شکل مطلق از خود-پیمایشی(خود-سنجشی) باشد تا آغاز تقسیم خود را کنترل کند و به تدریج وحدت سازمان(سیستم) را به نفع فردیت اجزای آن کاهش دهد (109). یکی از نمونه های تکرارشونده رویر در این امتیاز، حیوانات تک سلولی مانند آمیب هستند. آمیب غذا را هضم می کند، هرچند دستگاه گوارشی نداشته باشد. به محیط خود واکنش نشان می دهد، حتی اگر اندام های حسی یا سیستم عصبی نداشته باشد. آمیب فاقد چنین اندام هایی است، با این وجود، قادر به رفتارهایی “یکپارچه” از جمله خود هدایتی، رفلکس های شرطی، عادت ها، یادگیری، سازگاری، عادات غریزی و غیره است. می توان گفت که آمیب ذهنیت خاص خود را دارد، یک «روان نخستی»، که راه دیگری برای گفتن این است که آن یک دیسهی درون-خود است.
وقتی رویر به رابطه بین مولکولها و سلولها (یا بین غیرآلی (نااندامگانمند) و آلی (اندامگانمند)، به عبارت معمول) توجه می کند، می نویسد: «ظهور حیات، که به عنوان یک حالت کاملاً جدید از وجود در نظر گرفته می شود، دیگر یک مسئله فلسفی نیست. دیگر هیچ دلیلی وجود ندارد که بپذیریم از یک مولکول شیمیایی تا یک میلیزه (bacillus)، مغاکی بزرگتر از یک میلیزه تا یک مهرهدار نیاز است» (154). رویر با نوشتن در دهه 1950 مشاهده می کند که بسیاری از فیزیکدانان مانند بور، جردن، دو بروگلی، شرودینگر[3] قبلاً نظر خود را در مورد مسئله زندگی گفته بودند، حتی اگر رویر نسبت به آثار خاصی در این ژانر مانند فهم کلاسیک شرودینگر در زندگی چیست؟ انتقاد داشت. با این وجود، رویر خاطرنشان کرد که نظریه شرودینگر در مورد یک مولکول تعمیم یافته با نظریه ظاهراً متضاد وایتهد در مورد ارگانیسم تعمیم یافته تفاوت چندانی ندارند، زیرا هر دو بر خطوط تداوم بین اشکال منفرد اصرار داشتند (156). تأیید اینکه ریزاندامگانها مولکول هستند، در عین حال تأیید میکند که مولکولها ریزاندامگان هستند – یا بهتر است بگوییم که هر دو اشکال مطلق هستند.
اما شاید موشکافانهترین تحلیلی که رویر در نوفرجامگرایی ارائه میکند در فصلی با عنوان «مغز و رویان» (67-45) یافت میشود، تا حدی به این دلیل که تحلیل رویر درباره این دو حوزه سنجش مطلق از طریق منشور غیرعادی فناوری است. لروی گورهان همواره (20-21) استدلال کرده است که اشیاء فنی «جانِهِشته»، یا امتداد بدن و «برونیسازی» اندامها هستند. چکشْ ساعد و مشت را در چوب و آهن بروندیس میکند. لباسْ پوست را بروندیس میکند. شیشه شیر نوزادْ سینه مادر را بروندیس میکند. اجاق آشپزخانهْ معده را بروندیس میکند و… . شرایط فرگشتی که چنین بیرونیسازیهایی (بروندیسشهایی) را ممکن میسازد، با کالبدشناسی بدن انسان مرتبط است. با در نظر گرفتن یک موقعیت قائم (دوپا)، دو بخش از اندام های خودمان به زبان دلوزی «قلمرو زدایی» شدند. پنجه های جلوی ما قدرت حرکت خود را از دست دادند و به دست هایی تبدیل شدند که قادر به انجام کارهای بسیار بیشتر از راه رفتن ساده هستند (چنگ زدن، کوبیدن، چرخش و غیره). در همان زمان، دهان ظرفیت خود را برای قاپیدن طعمه از دست داد و آن را به دست واگذار کرد، اما در این فرآیند ظرفیت سخن را به دست آورد. به عبارت دیگر، زمانی که دست و دهان از قلمرو خارج شدند، به طور همزمان بر روی کنشهای جدید، سخن (برای دهان) و ابزارسازی (برای دست) مجدداً قلمرومند شدند. این صرفاً مغز بزرگ ما نیست که به انسانها ویژگی میدهد، زیرا اگر بدن ما دهانی که سخن میکند یا دستهایی که تولید میکند را نداشت، مغز ما کارهای بسیار کمتری داشت.
درست است که گونههای جانوری دیگر فناوریهای بیرونی تولید میکنند – عنکبوتها تار میبافند، بیدسترها سد میسازند، پرندگان لانه میسازند – اما به نظر میرسد فعالیت فنی آنها مستقیماً از ساختار ژنتیکی آنها به عنوان نوعی “برونچهرِ(phenotype) گسترده” نشأت میگیرد. در مقابل، آنچه برای نوع انسان خاص به نظر میرسد این است که اندامهای بیرونی او جداشدنی و جابجاپذیر بوده و از بدن منفصل میشوند تا جایی که وارد تاریخ فرگشتی خود میشوند. به یک معنا، فرگشت دوشاخه می شود: ارگانیسم انسان در طول هزاران سال توسط یک فرگشت بسیار آهسته شکل داده شده است. این موجودات به نوبه خود مصنوعات بیرونییی تولید کرده اند که به یکدیگر متصل می شوند تا بدنه فناوری جدیدی را ایجاد کنند که با سرعت فزاینده ای در حال فرگشت است. اما رویر این تز را در جهتی جدید توسعه می دهد. در حیوانات به اصطلاح والا، «عملکردهایی» مانند گوارش و اندیشش در اندامهای خاصی مانند معده و مغز موضعی میشوند، اما به وضوح – همانطور که مثال آمیب نشان میدهد – عملکردها به اندامهای تخصصی نیاز ندارند. رویر نتیجهگیری واضحی میکند: اندامهای بدن خود مصنوعات فنی هستند. آنها “ابزارهای” تخصصییی هستند که توسط اندامگان در طول فرگشت ساخته شده اند. بنابراین رویر سه سطح فنی را متمایز می کند: اندام های بدن به عنوان یک فناوری اولیه. اندام های بیرونی به عنوان یک برونچهرِتوسعه یافته (شبکه ها، سدها، لانه ها)؛ و مصنوعات جداشدنی که وارد مداری خارج از بدنه می شوند. «دیسشِ آلی(اندامگانمند)، مدار برونی غریزی، و مدار برونی هوشمند» (33؛ ر.ک. 20).
پیامدهایی که رویر از این تحلیل می گیرد بسیار زیاد است. بدیهی است که عنوان نوفرجامگرایی را توضیح می دهد. رویر یک «غایتگرای» سنتی نیست، که غایتشناسی یا هدفی را در سرتاسر طبیعت یا برای طبیعت بهعنوان یک کل فرض میکند. در عوض، او از یک «نوفرجامگرایی» دفاع میکند که بدون مناقشه، با این پیشفرض شروع میشود که انسانها هنگام ساختن مصنوعات فنی به شیوهای هدفمند عمل میکنند: ما یک هدف نهایی در ساخت ظروف پخت و پز داریم که به مضامین یادیارانه یا حواس موجود در بعد «ترامکانی» بستگی دارد (126-33). اما در اینجا دوباره، رویر به نتایج اجتنابناپذیری میپردازد: آنچه برای رفتار هوشمندانه صادق است باید در مورد رفتار غریزی نیز صادق باشد. تشخیص یک مفهوم نهایی در اختراع ظروف پخت و پز و انکار آن از اندام های فروبری، گوارش، فروکِش و درآمیزش غیرممکن است (19). به عبارت دیگر، نه آگاهی، نه مغز و نه دستگاه عصبی بر حافظه، عادت، کشف و اختراع یا به طور کلی فعالیت مشخصی منحصر نیستند (37). این واقعیت را در نظر بگیرید که انسانها در حال حاضر در حال تلاش برای ساختن یک مغز مصنوعی یا یک هوش مصنوعی هستند که ظرفیتهای آن ممکن است به زودی از ظرفیتهای هوش انسانی فراتر رود (به اصطلاح «تکینگی»). با این حال، هر رویانِ انسان از قبل می داند که چگونه مغز انسان، معده، ریه، کلیه و سیستم گردش خون را بسازد. از نظر شناختشناسی، میتوان گفت که رویان دارای دانشی است که از مغز فراتر رفته است – علاوه بر این، این مغز، مغزی است که خودِ رویان ایجادش کرده. اگر رویر گاهی اوقات رویان را «آگاهی اندامگانمند نخستین» ما مینامد (38، 43-44، 72، 74، 100)، به این دلیل است که ساخت بدن و اندامهای آن، فعالیت نوفرجامگرایانه رویان است، همانطور که خلق مصنوعات فنی خلقت نوفرجامگرایی مغز، «آگاهی پسین» ما است (73-4، 94، 98-99، 215). هم-توانیی رویان در اندامپذیری مغز طولانی تر می شود.
اما این یک راه دیگر برای گفتن این است که جنین و آگاهی، مانند مولکولها و سلولها، اشکال مطلق هستند، با تمام ویژگیهای همراه خود مانند: سنجشِ مطلق، پیوندهای ناجایگزیده، مناطق عدم تعیین. در اولین کتاب خود، آگاهی و بدن (1937) بود که رویر شروع به تحلیل آگاهی به عنوان یک دیسهی درون-خود کرد و این تحلیلها در فصل نهم نوفرجامگرایی که بدون شک یکی از مهمترین فصول کتاب است، درباره «حوزههای مطلق سنجش» به اوج خود رسید (90-103). رویر نشان میدهد که میدان بینایی من توسط آگاهی «سنجش» بدون اینکه هرگز خود را در فاصلهای از آن قرار دهد، سنجش میشود (97). به عبارت دیگر، جزئیات ادراک از طریق پیوندهای علّی، مانند اجزای یک ماشین، به یکدیگر پیوند نمیخورند، بلکه در بیواسطگی یک سنجشِ مطلق زمان-فضا، مستقل از هر بعد تکمیلی درک میشوند (100). فلسفه اغلب آگاهی را دانش مینامیده، اما برای رویر، آگاهی در درجه اول حوزه ای از سنجش مطلق و پیوندهای ناجایگزیده است (107). رویر ادعا می کند که مفهوم سنجش مطلق است که نه تنها “کلید مسئله آگاهی، بلکه همچنین کلید مسئله زندگی” را در اختیار دارد (94). اغراق نیست اگر بگوییم که صفحاتی که رویر مفهوم سنجش مطلق خود را در آن بسط می دهد، از اصیل ترین مقاطع در فلسفه قرن بیستم هستند و ارزش مطالعه دقیق و چندینبارهای را دارا میباشند. اتفاقی نیست که دلوز و گاتاری در «فلسفه چیست؟» (1991)، مفاهیم فلسفی را بهعنوان صورتهای مطلق به معنای رویری ارائه میکنند و از این طریق مفاهیمی را به تداوم فردیتهایی میافزایند که جهان را پر میکند.
وسوسهانگیز است که متافیزیکی را که رویر در نوفرجامگرایی توسعه میدهد به عنوان یک (همه چیز آگاهی است) یا یک (همه چیز زندگی است) توصیف کنیم. خود رویر گاهی اوقات به چنین زبانی متوسل می شود، مثلاً وقتی رویان را یک آگاهی اولیه یا نخستی می نامد. در ایجاد چنین پیوندهایی، رویر مطمئناً همراه خوبی خواهد بود، زیرا دیگران اندامگان یا زندگی را به عنوان الگویی برای متافیزیک در نظر گرفته اند. وایتهد که تأثیر شدیدی بر رویر گذاشت (شاید دومین مورد پس از ساموئل باتلر) فلسفه فرآیند خود را «فلسفه اندامگان» نامید، و دلوز سنت حیاتگرایی(زیستباوری) را زمانی که از «زندگی نااندامگانمند» صحبت کرد، مورد نظر قرار داشت. اما چنین شخصیتپردازیهایی، تندرویی واقعی اندیشه رویر را نادیده میگیرند. او اصرار میکند: « تصور اینکه حالت یکتاییی یک مولکول مانند اندماگان است، پوچ است.» تفاوتهای بین این دو آشکار است، و ادعای عمیقتر رویر این است که هر دو در یک مسئله مشترک سهیم هستند که آن نیز «معمای اصلی دیسهی درون-خود» میباشد (110). آنها هر دو فردیت یا شکلهایی هستند که تداوم می یابند و خود را در یک فعالیت خود-سازنده بازسازی می کنند. هدف فلسفه رویر همانطور که خودش می گوید: «این نیست که اتم، مولکول و فردیت فیزیکی را به عنوان اندامگانها یا آگاهیهای روانی تعریف کنیم، بلکه در عوض ببینیم چه چیزی از نظر نموداری در مولکول، اندامگان و آگاهی مشترک است. در همه این موارد، نمودار واره مشترک حوزه سنجش و کنشوری مطلق است» (162). بنابراین، کار رویر حاکی از یک فلسفه کاملاً جدید از طبیعت است، که به نوبه خود متضمن درک مجدد نقش علوم مختلف در کاوش در طبیعت است.
به طور کلی، دیدگاه منسوخ شده از علم را با الهام از آگوست کُنت[4] که سلسلهمراتبی را در میان علوم مختلف، با فیزیک به عنوان پایه و به دنبال آن شیمی، زیست شناسی و علوم انسانی فرض می کرد، از بین می برد. رویر قبلاً در کار اولیه خود، عناصر روانشناسی (1947) نشان داد که آنچه علوم به ما نشان میدهند سطوح نیستند، بلکه خطوط تداوم بین اشکال یا افراد مطلق هستند. رویر در نوفرجامگرایی، این مفهوم را مفهومِ” جهانِ تاردیس” (140-153) می نامد که خطوط پیوستگی بین مولکولها، ویروسها، اندامگانها و آگاهیها را دنبال می کند. جهانِ تاردیس که رویر تصور می کند، یک مسئله اساسی جدید برای علوم ایجاد می کند، یعنی اینکه چگونه می توان بین دیسههای مطلق در امتداد این خط پیوستگی تمایز قائل شد. رویر نکات گذرا در مورد چگونگی امکان این پروژه هنوز نوپا در نوفرجامگرایی که حول وضعیت حافظه می چرخد را بیان میکند.” «بدون شک تفاوت اصلی موجودات فیزیکی و پیچیده ترین موجودات از لحظه ای بودن یا نبود حافظه در شکل ناشی نمی شود، بلکه از عدم جدا شدن این حافظه ناشی می شود» (149). اغلب اشاره شده است که، برای نوع بشر، اختراع فناوری نوشتن، بیرونی کردن حافظه بود: اطلاعات از این پس میتوانست در اسناد (و اکنون، فایلهای کامپیوتری) ذخیره شود تا اینکه در مغز نگهداری شوند. به همین ترتیب، در اندامگانهای ظاهراً کوچکتر، «حافظه اندماگنیک [ژنتیک] پتانسیلهای خاصی را تشکیل میدهد که میتوانند در افراد بیشماری متجلی شوند» (149)، حتی در بازتولیدِ خودجایگزینی ویروسها. در مقابل، آنچه در مورد فردیتهای فیزیکی منحصر به فرد به نظر میرسد این است که این نیمه ماهیتسازی فعالیت در حافظه صورت نمیگیرد: اتمها «کنشوریهای بیوقفهای» هستند که «فقدان حافظه جداشدنی» اند (151-2). در واقع، «آنها نیازی به کسی ندارند، زیرا هرگز مجبور نیستند دوباره رشته فعالیت بی وقفه خود را در دست گرفته و از سر بگیرند» (152). این مضمون انفصال حافظه، به عنوان معیاری برای تمایز میان صورت های مطلق، پروژه ای در حال انجام است که رویر به متفکران بعدی وصیت کرده است.
به طور خاص، همانطور که دیدیم، کار رویر بر توزیع جدیدی از علوم مختلف بر اساس تمایز بین مولکول و مول دلالت دارد. از نظر رویر، خط تاردیسِ پیوستگی که اتمها، ویروسها، رویانها و مغزها را به هم پیوند میدهد کاملاً «مولکولی» است (رویر، مطمئناً به این اصطلاح مفهوم جدیدی میدهد)، تا جایی که او می تواند بگوید که فیل موجودی مولکولی و میکروسکوپی است، چه بسا بسیار بیشتر از به عنوان مثال یک حباب صابون (106). بسیاری از علوم سنتی با روابط مولی ثانویه و آماری بین اشکال مطلق سروکار دارند. اگر از هوا، جمعیت عظیمی از انسانها را تماشا کنیم که در طول یک تظاهرات در یک شهر حرکت میکنند و مسیر خود را در خیابانها و اطراف موانع ادامه میدهند، حرکت آنها کاملاً با قوانین دینامیک سیالات قابل توضیح است. اما درباره ویژگیهای مولی و آماری جمعیت درباره تک تک افراد، که اشکال مطلقی هستند که قابلیت همتوانی دارند، چیزی نمیگویند. به طور مشابه، یک لایه سنگ آهک رسوبی را می توان به طور کامل از نظر خواص فیزیکی و زمین شناسی قطعی توصیف کرد، اما با این وجود نمی توان آن را با نرم تنان منفرد که از آنها تشکیل شده اشتباه گرفت (143). اشتباه بسیاری از علوم سنتی این است که «به طور نامشروع از خصوصیات «مولی» و آماری به خواص فردی میرسیدند» (143). نوآوری کار رویر در فلسفه علم این خواهد بود که اولویت علومی را نشان دهد که از خطوط تاردیسِ پیوستگی بین اشکال مطلق پیروی می کنند. علومی مانند فیزیک کوانتوم(چَندایی) (برای مولکول ها، اتم ها و واقعیت های زیر اتمی)، زیست شناسی و رویان شناسی (برای موجودات تک سلولی و چند سلولی)، روانشناسی (برای آگاهی) و جامعه شناسی (برای فرهنگ). علوم ثانویه، که برخی از آنها تاکنون علوم ممتاز بوده اند، علومی هستند که فقط افراد را از جنبه مولی یا آماری مطالعه می کنند، مانند فیزیک کلاسیک (مثلاً ترمودینامیک)، فیزیولوژی فیزیکوشیمیایی، عصبی-روانشناسی، زیست شناسی جمعیت (مطالعه ریاضی مبارزه برای زندگی) و اقتصاد سیاسی کلاسیک (پدیده های جمعیت).
اگر فلسفه رویر را در نهایت نمی توان همه-روانگرا یا همه-زیستگرا یا حتی همه-مادهگرا توصیف کرد، به این دلیل است که سلسله مراتب ماده-زندگی-آگاهی که این توصیفات بر اساس آن چیزی است که می توان گفت یک «متافیزیک عامیانه» را تشکیل می دهد، دیگر توسط خود علم پشتیبانی نمی شود. نه ماده، نه حیات و نه آگاهی را نمی توان به دیگری تقلیل داد. همه اشکال مطلق هستند، به طور همزمان فضا-زمانی و ترافضا-زمانی هستند(249). خط اساسی مرزبندی در طبیعت را دیگر نمی توان بین اندامگانمند و نااندامگانمند، یا بین ذهن و بدن ترسیم کرد، بلکه باید در تمایز بین اشکال مطلق، به عنوان حوزه های واحد عمل، و توده های مولی که در آن وارد می شوند، جابه جا شوند. این حوزههای سنجشِ مطلق دلالت بر «بُعد» متافیزیکی مضامین یادیارانهی ترافضایی دارند که «کلاً با ابعاد هندسی فضا-زمان متفاوت است» (249). و توسعه این متافیزیک جدید است که سهم اساسی رویر در فلسفه است. نوفرجامگرایی علیرغم اینکه بیش از شصت و پنج سال پیش نوشته شده است، موضوعیت و فوریت فوقالعادهای را حفظ میکند که حتی اکنون نیز آن را باید کمکی اساسی به دغدغههای فلسفه معاصر دانست.
[1] Élie During, Patrice Maniglier, Quentin Meillassoux, and David Rabouin.
[2] Alyosha edlebi.
[3] Bohr, Jordan, de Broglie, Schrödinger.
[4] Auguste Comte.