شاتانا به شنیدن این سخنان بر اسبش سوار و به تاخت از پی پسرش روان شد. دیرزمانی تاخت و تاخت؛ اندکاندک نزدیکِ پسر شد، پس فریاد برآورد «هی تو، ای شادی و دلخوشیِ من بر سرتاسر زمین، ای تو که نتوانستم به گاهِ زندهبودنات سیر بینم. همه خواهشم این که روی بَرگردانی و مرا بنگری، حتا یک نگر، ای جانِ ریکا، بنگر مرا!» پسر روی برنگرداند، تنها گفت «اینک خورشید فرومیشود؛ وقتِ من رو به پایان میرود؛ باید سوی دیار مردگان بشتابم تا سوگندم را به جای آوَرم!»