زود بالیدند اَخشَر و اَخشَرتَگ، و رسید روزی که بر آن شدند تا سالی را به سفر سپری کنند و به ماجرا. پس سازوبرگ همه مهیا کردند و روان شدند. رسیدند بدانجا که رَه سه شاخه شد، پس پذیره گشتند که «هر کدام یکی از دو راهِ کناری را روَد و در میانجاده به هم رسیم. و هر کدامِ ما از پیکانهایش یکی را همینجا زیرِ این سنگِ کنارهی راه بنهد. هر آنکه بازگشت، به این سنگ برآید و بیند که آیا پیکانِ برادرش هنوز آنجاست یا نی.» آنگاه اَخشَر و اَخشَرتَگ جدا شدند؛ هر یک به رهی. سالی شد و اَخشَرتَگ به میانجاده بازگشت، چنانک پذیره گشته بودند، و سنگ به کناری بزد و بدید که پیکانِ اَخشَر هنوز بر جای، و بر آن رسته است خزه و قارچ. اَخشَرتَگ بیدرنگ دلآشوب گشت. چه بر سر برادرش آمده است؟