ابراهیم سوار بر استری کند،روز اول پس از صبحانه،سرش بدنش را در هنگامه افتادن به آتش به یادش میآورد. آتشی که سرد شده بود حالا، روی استر، داخلِ مغزش تمامِ گوشتِ تنش را آب میکرد. گوشت تن پسر عرق کرده بود. توی سیاهیِ سرش ناگهان دیگر هیچ چیز نبود جز وزوز یک مگس که مغزش را میخورد. چشمش را باز کرد. مگسی نبود. تنها ساعت زنگی بدیمنی بود که وزوزش او را از مهلکه رهانیده بود. در لحظه تمام آنچه دیده بود از یادش رفت و بوی بد دهانش، حالش را به هم زد. در بچهگی مادرش برای مسواک زدنش دلیل محکمی تراشیده بود. آنقدر محکم که هر شب در خاطرش زنده میشد. مادرش گفته بود، شیطان زبانش را میکند لای دندانهای کسی که مسواک نزده و خرده غذاها را در میآورد و میخورد. و بوی بد اولِ صبحِ دهنش، در اصل بوی همکامگی با اوست. همین بود که باعث شد اولین بوسهی عاشقانهاش را هم چندان دلچسب نیابد. هرچند تمام سعیش در آن هنگام بر تکنیکِ بوسیدنِ صحیح و خوشآیند برای دیگری متمرکز بود و بر اساس چشم آرام و نیمه بسته طرف مقابل، حدس زده بود موفق از کار درش آورده، اما حس عجیب و ناخوشایندی داشت که بعدتر البته درست شد و فهمید اتفاقاً بوی عطر و سیگار و عرق و دهان آنکه دوستش دارد،حتی اگر دندانهایش خیلی ردیف نباشند و از سیگار و الکلِ زیادی زرد شده باشند بیش از شیطانی بودن، شهوانی است و کمی هم معتاد کننده. از سرخوشیهای شهوت همین را میپسندید که از شیطان هم بالاتر میرفت.
تف.
و با تف هرچه توی سرش غلط زده بود را با فشارِ آبِ شیر از دهان خالی کرد. رفت تا بشاشد.
مرد تا عمق استخوان معتقد بود کل ملت دارند تقاص گناهی جمعی را پس میدهند. سهم او از این تقاص، از ۸:۳۰ صبح بود تا ۱۸:۴۵ دقیقهی بعد از ظهر برای همین هر روز صبح قربتاً الی الله میگفت و بعد ورقه ورودش را امضا میکرد. جز او همه از ۹ میآمدند و اگر کسی جز همان نکبت دیر میرسید تاخیر میخورد و آن نکبتِ دو متری که امضا هم لازم نبود بکند ،حوالی یازده سر و کلهاش پیدا میشد. همین که میدیدش، معدهاش گزگز ریزی میکرد و اگر خدایی ناکرده با کس دیگری میآمد و به خصوص که اغلب با همراهانش به انگلیسی حقیقتاً روانی حرف میزد، گزگز نرم به سرفهای همراه با بالا آمدن اسید معده تبدیل میشد که تمام نای و مریاش را ترش کرده و میسوزاند.